
مینا جعفری
انتشار
25 بهمن 1394
به روز رسانی
15 شهریور 1398
" کودک وحشی" یا " Feral Child " نامی است که بر روی کودکانی که با حیوانات و در میان آن ها بزرگ شده اند گذاشته می شود.
این موضوع، داستان بسیاری از افسانه ها، فیلم ها و انیمیشن کودکان بوده، اما واقعیت خیلی متفاوت با داستان تارزان است که به طور اتفاقی سر از جنگل در آورد.
تلخ و مایه تاسف برای جامعه انسانی و امیدوار کننده برای روابط حاکم بر دسته های حیوانات اهلی و وحشی که البته نام جامعه را بر روی آن نمی گذارند!
ولی آیا این بچه ها که در نتیجه ی آزار و رفتارهای نامناسب در سنین پایین فرار کرده اند و یا رها شده اند وحشی هستند؟! یا حیواناتی که آن ها را عضوی از اجتماع خود دانستند؟!
مطمئنا نام مناسبی برای اینان که به دنبال شرایطی ناخواسته درگیر زندگی متفاوت از ما شده اند نیست!
در ادامه برایتان سرگذشت های واقعی از این دست خواهیم گفت و برایتان عکس های بازسازی شده توسط خانم " Julia fullerton batten " را قرار می دهیم.
ایشان بعد از ملاقاتی که با سه کودک وحشی داشتند، بهترین راه برای نشان دادن شرایط آن ها را، خلق این آثار رویاگونه و در عین حال زننده دانستند.
Oxana Malaya, Ukraine, 1991
سال 1991، اوکسانا ی هشت ساله در لانه سگ ها پیدا شد.
وقتی که سه ساله بود، والدین الکلی اش او را رها کردند. او به دنبال فضایی گرم، چهار دست و پا تا لانه سگ ها رفت و تا شش سال بعد با آن ها زندگی کرد.
در حالی که مانند سگ ها حرکت می کرد و برای دفاع دندان هایش را نشان می داد، مددکاران او را پیدا کردند.
مامورین پلیس و مددکاران، سعی در برقراری ارتباط با او داشتند ولی فقط دو کلمه آره و نه را از دهان اوکسانا می شنیدند.
در حال حاظر او در کلینیک حیوانات اهلی در حال کار کردن و گذران زندگی اش در کنار انسان هاست.
Shamdeo, India, 1972
این عکس متعلق به تارزان نیست؛ " شامدو " پسر بچه هندی، در حالی که مشغول بازی با توله گرگ ها بود پیدا شد.
دندان های او تیز بودند و ناخن هایش بلند، بر روی زانوها و آرنجش هم به خاطر نوع حرکت کردنش، پینه بسته شده بود.
بعد از نجات، تلاش بسیاری برای ارتباط برقرار کردن با او صورت گرفت ولی شامدو تا آخر عمرش با کسی صحبت نکرد.
شاید در گله گرگ های وحشی چیزی پیدا کرده بود، که در جامعه انسانی هیچ وقت تجربه اش را نداشته!
Marina Chapman, Colombia, 1959
مارینا هنگامی که پنج ساله بود از محل زندگی اش، یعنی روستایی در آمریکای جنوبی ربوده و درنهایت توسط آدم رباها در جنگل رها شد.
برای بقا، با میمون ها زندگی می کرد. وقتی شکارچی ها او را پیدا کردند بعد از نگاه کردن و بررسی رفتارش برای مدتی، متوجه شدند که مثل میمون ها از شاخه ها آویزان می شود. توت و میوه های وحشی می خورد و اینطور نبود که میمون ها غذایشان را با او شریک شوند، نه! او برای بدست آوردن غذا دعوا و مبارزه می کرد.
درواقع توانایی های زندگی در میان آنها را بدست آورده بود.
به خاطر اینکه ده ساله بود و سنش نسبت به دیگر بچه های وحشی بالاتر بود، عده بسیاری او را باور نکردند تا زمانی که آزمایشات پزشکی سوتغذیه او را نشان دادند.
در حال حاظر او در یورکشایر به همراه همسر و دو فرزندش زندگی می کنند.
John Ssebunya, Uganda, 1991
جان در سال 1988 وقتی سه ساله بود، بعد از به قتل رسیدن مادرش به دست پدرش، از خانه فرار کرد. به جنگل رفت و برای سه سال بعد را با خانواده شلوغ میمون ها زندگی کرد.
بعد از اینکه پیدا شد و به اجتماع برگشت زمان بسیاری گذشت تا صحبت کردن را یاد بگیرد اما در نهایت حتی عضو گروه کُر شد و به آرامش از دست رفته اش رسید.
بعد از میمون ها، موسیقی، تسکین دهنده خاطرات دردناکی شد که برای همیشه در یادش می ماند.
Madina, Russia, 2013
از زمان تولد تا سه سالگی با سگ ها بزرگ شد. غذایش از با آنها شریک می شد و در سرمای زمستان کنار آنها می خوابید تا گرم شود. وقتی مددکاران اجتماعی او را پیدا کردند برهنه بود و مثل سگ ها واق واق می کرد.
مادرش الکلی بود و در حالی که سگ ها از او مراقبت می کردند و استخوانش را با او شریک می شدند، فرزندش را تماشا می کرد. بعد از مدتی هم، او را رها کرد.
بعد از آن سگ ها از مادینا مراقبت کردند!
Sujit Kumar,Fiji, 1978
هشت ساله بود وقتی که وسط جاده، در حالی که دستانش را مثل مرغ تکان می داد و صدا در می آورد پیدا شد.
پدر و مادش او را در قفس مرغ ها زندانی می کردند. بعد از به قتل رسیدن آن ها پدربزرگش مسئولیت او را قبول کرد، هرچند که هنوز در قفس او را نگه می داشت!
" Elizabeth Clayton" کسی که او را پیدا کرد، مسئولیت سرپرستی از او را به عهده گرفت.
Ivan Mishukov, Russia, 1998
ایوان در چهار سالگی به دنبال آزار و اذیت هایی که شده بود از خانه فرار کرد و با سگ های وحشی به مدت دو تا سه سال بعد را، زندگی کرد.
وقتی او را پیدا کردند، رهبر گروه سگ های وحشی شده بود. برای غذا با رفتارش التماس می کرد و یا غذاهایی که از آشغال ها پیدا می کرد را پیش آنها می برد و با آنها شریک می شد. در عوض شب های سرد را کنار آنها می خوابید.
ایوان تصمیم خودش را گرفته بود، در میان شهر و شلوغی، گوشه ای خود را پنهان کرده و بودن در کنار حیوانات را به انسان ها ترجیح داده بود.
در نتیجه ی بی مسئولیتی خانواده هایشان، این کودکان رها و فراموش شدند.
حتی تعدادی از آن ها به دنبال آزار های جسمی که تجربه کرده بودند، فراری شدند و در جنگل و کنار حیوانات بودن را انتخاب کردند.
درست است که حیوانات جز سگ ها، غذایشان را با آن ها شریک نشدند، اما طردشان هم نکردند!
آن ها پناهی یافتند و برای بقا مهارت هایی متناسب با گروه حیواناتی که با آن زندگی می کردند را به دست آوردند.
البته این کودکان با کمک انسان های همین جامعه به زندگی عادی برگشتند، اما به این خاطر که در سن کم از نزدیکانشان صدمه دیده بودند گویا بقای خود را در دور بودن از انسان ها می دانستد.
متاسفانه در همه کشور ها و همه جوامع مواردی این چنین از آزار رساندن به کودکان، کمتر یا بیش تر دیده می شود.
از طرفی هم افرادی هستند که تمام وقت خود را در قالب شغل و یا خیریه، صرف کمک رسانی به موارد این چنینی می کنند.
موضوع قابل تامل بعد از صحبت های گفته شده، رفتاری است که ما با حیوانات داریم... !!!
درنهایت حرفی باقی نمی ماند جز امید به روزی که تمامی ما انسان ها ، اشرف مخلوقات ، انسان بودن را رعایت کنیم.
8 دیدگاه

خیلی ناراحت کننده ست .

بچه ها هیچ انسانی در جنگل زندگی نمی کند ودر جنگل دوام نمی اورد بخاطر همین ما تارزان یا کلبه جنگلی کاملا از چوب یا یک ادمی که مثل شهری ها لباس می پوشد وتو جنگل زندگی می کند نداریم
29 تیر 1400
03 خرداد 1399

فک میکنم شما اطلاعاتتون در این زمینه خیلی کمه جناب این مطالب واقعی هستش ما تو جامعه شناسی اون دوتا دختر هندی که را گرگها بزرگ شده بودن خوندیم و کلی توی دانشگاه در موردش بحث کردیم

همش المکی بود یک اگر درست است چرا آدم ها لباس می پوشند ودو چرا انسان ها شهر را ترجیح می دهند
29 تیر 1400
25 اردیبهشت 1399

مطالبی بسیار چرت که قابل باور نیست. حیوانات هیچوقت نمیتوانند به انسان غذا بدهند مخصوصا نوزاد تنها کاری ک با عقلانیت جور در میاد فقط میتونن مراقبت یا همون نگهبانی بدهند تا از خطر دور باشند.زود باور نباشید
09 فروردین 1399