مهسا محرابی
نویسنده ارشد کارناوال
انتشار
06 اسفند 1394
به روز رسانی
15 شهریور 1398
برای چند دقیقه همه چیز را کنار بگذار و با دقت بخوان .
بخوان داستان زندگی را که سرشار از عشق است .
مصداق واقعی محبت است
و عین وفاداری است .
داستان واقعی زندگی سگی را بخوان ؛ از آن جا که اتفاقی بر سر راه یک انسان قرار گرفت تا آن جا که 9 سال در انتظار او نشست ؛ انتظاری که آخر جان او را گرفت .
با کارناوال همراه باشید ...
آنچه که خواهی خواند ، داستان زندگی سگی است با نام هاچی یا هاچیکو ( HACHI ) . سگی که یک روز به صورت کاملا اتفاقی مسیر زندگی اش تغییر می کند و وارد زندگی یک پروفسور و استاد دانشگاه می شود .
شاید در ابتدای قصه اتفاق خاصی نظرتان را جلب نکند ، اما هر چه جلوتر می رویم هاچی عشق و وفاداری اش را بیشتر ثابت می کند تا این که همین وفاداری اش جان او را می گیرد .
از این داستان فیلمی با نام " سگی به نام HACHI " تهیه شده است . البته داستان فیلم به نسبت داستان واقعی کمی دستخوش تغییرات شده است ؛ به عنوان مثال در فیلم ساعت دیدار هاچی و صاحبش ، ساعت 5 بعدازظهر ذکر شده در صورتی که در داستان واقعی ساعت 4 بوده است .
برای به تصویر کشیدن این داستان در بعضی موارد از تصاویر این فیلم استفاده خواهیم کرد .
در نوامبر سال 1923 ، در اوداته ی ژاپن سگ نری از نژاد آکیتا متولد شد .
نکته ی قابل توجه ای در مورد این سگ وجود نداشت ، حتی نام خاصی هم برای آن انتخاب نشده بود ، او هم سگی بود مانند دیگر هم نوعانش .
تا این که به سن 2 ماهگی رسید . قرار شد او را با قطار به محل زندگی جدیدش در توکیو بفرستند .
او را در قفسی گذاشتند و با قطار راهی توکیو کردند .
اما سفر او در ایستگاه شیبوئی به پایان رسید؛ چرا که قفس حمل او از قسمت باربری قطار جدا می شود و آدرسی که او باید به آن فرستاده می شود ، گم می شود .
سگ قصه ی ما که از قفس بیرون آمده سرگردان در ایستگاه قطار شیبوئی منتظر کمک است ...
او نا امید به این طرف و آن طرف می رفت تا شاید خودش راه نجاتی پیدا کند ...
تا این که یکی از افرادی که مسافر هر روزه ی ایستگاه قطار شیبوئی بود ، این سگ را می بیند و تصمیم می گیرد به او کمک کند .
این تصمیم بود که داستان را رقم می زند ...
داستان زندگی هاچی و پروفسور شابرو اوئنو ...
صاحب جدید سگ قصه ی ما یک استاد دانشگاه کشاورزی به نام پروفسور شابرو اوئنو بود که در حومه ی شهر توکیو زندگی می کرد .
دانشگاهی که او در آن تدریس می کرد کمی از محل زندگی اش فاصله داشت و به همین جهت او مجبور بود هر روز به ایستگاه قطار شیبوئی برود تا به محل کار و تدریسش برسد .
در یکی از همین روزها بود که این سگ بر سر راهش قرار گرفت و او را به خانه ی خود برد تا این که شاید روزی صاحبش پیدا شود .
اما در همان روزهای اول آشنایی این دو ، به قدری به هم علاقه مند شدند که می شد محبت بینشان را به چشم دید .
پروفسور شابرو کمی که از حضور این سگ در زندگی اش می گذرد و کسی سراغش را نمی گیرد ، تصمیم می گیرد برای او قلاده ای بسازد .
روی این قلاده عدد 8 به ژاپنی نوشته شده بود . این عدد در زبان ژاپنی هاچی نامیده می شود . از آن جا بود که سگ داستانمان هاچی نام گرفت .
همه چیز خوب و عادی بود . پروفسور شابرو از روزی که هاچی وارد زندگی اش شده بود خوشحال تر بود ، این خوشحالی و شور را می شد در چشمان هاچی هم دید ، چشمانی که همه جا به دنبال شابرو بود و در نبودش برق انتظار چشمانش را زیبا تر می کرد .
هر چه هاچی بزرگ تر می شد رابطه اش با شابرو قوی تر و عمیق تر می شد .
در یکی از روزها زمانی که پروفسور شابرو طبق روال هر روز آماده می شد تا به ایستگاه قطار و از آن جا به دانشگاهش برود ، از همسرش و هاچی خداحافظی کرد و از خانه خارج شد .
اما کمی که از خانه دور شد متوجه شد هاچی پشت سرش او را همراهی می کند .
اول کمی متعجب شد و سپس از هاچی خواست که به خانه برگردد . اما هاچی اهمیتی به حرف شابرو نمی داد .
حتی شابرو وقتی مقاومت هاچی را می بیند ، خودش او را به خانه می برد و همین امر باعث می شود از قطار آن روز جا بماند . اما این روش هم کار ساز نبود .
هاچی تصمیمش را گرفته بود ، او می خواست هر روز شابرو را تا ایستگاه قطار همراهی کند .
گویا هاچی تصمیمش را گرفته بود ، او می خواست هر روز شابرو را تا ایستگاه قطار همراهی کند . این مسیر ، یعنی مسیر خانه ی پروفسور تا ایستگاه قطار هر روز پیاده توسط هاچی و شابرو طی می شد .
آن ها هر روز صبح آماده می شدند و با هم تا ایستگاه قطار می رفتند .
اما هاچی همراه با وفایی بود .
هاچی در این سال ها متوجه شده بود که پروفسور راس ساعت 4 به ایستگاه قطار می رسد .
پس تصمیم می گیرد هر روز در این ساعت روبروی ایستگاه قطار منتظر صاحب و یارش باشد ...
روز اولی که شابرو به شهر بر می گردد و می بیند که هاچی روبروی در ایستگاه قطار منتظر اوست ، بسیار شگفت زده می شود .
هیچ چیز از ذهنش عبور نمی کند جز وفاداری .
عشق هاچی به شابرو ثابت شد ؛ زندگی هاچی به منتظر ماندن مقابل در ایستگاه قطار خلاصه شد . او هر روز راس ساعت 4 مقابل ایستگاه قطار بود تا شابرو باز گردد . این انتظار شیرین بود تا این که یک اتفاق تلخ رخ داد .
شابرو سکته مغزی کرد ...
دو سال بود از روزی که هاچی و شابرو همدیگر را در ایستگاه قطار دیده بودند ، می گذشت ...
همه چیز عالی بود ، هاچی هر روز راس ساعت 4 در ایستگاه قطار منتظر شابرو می نشست .
دیگر همه او را شناخته بودند ، از مسافران ایستگاه تا مغازه داران ، انگار آن ها هم به هاچی عادت کرده بودند ...
اما یک روز در سال 1925 پروفسور شابرو در حالی که در دانشگاه مشغول تدریس بود ، سکته ی مغزی کرد و در گذشت ...
قطار شیبوئی آن روز انگار با روزهای دیگر فرق داشت ...
یک مسافر جایش در قطار خالی بود ...
تصویری از پروفسور شابرو اوئنو و هاچی واقعی
روزی که شابرو از دنیا رفت ، هاچی 18 ماهه بود .
آن روز طبق روال هر روز راس ساعت 4 به ایستگاه قطار رفت .
منتظر ماند ...
ساعت از 4 گذشت ...
شب شد ...
شابرو نیامد ...
هاچی نمی دانست چه شده ، فقط منتظر بود ، می شد از چشمانش انتظار را دید .
شاید اگر قدرت سخن گفتن داشت از تمام مسافران سراغ صاحبش را می گرفت .
هاچی آن روز تا شب در ایستگاه قطار منتظر بود ، تا این که خانواده ی پروفسور او را به خانه بردند .
روز بعد هاچی باز به ایستگاه قطار رفت . دیگر همه از موضوع با خبر شده بودند ، غمی بر ایستگاه قطار ، مسافران و حتی مغازه داران آن محل سایه افکنده بود . همه با دیدن چهره ی منتظر هاچی اشک در چشمانشان حلقه می زد .
شاید هاچی فهمیده بود که چه اتفاقی رخ داده اما دلش نمی خواست باور کند . حتی شرکت در مراسم تشییع جنازه ی صاحبش نتوانست او را قانع کند که دیگر شابرو مثل هر روز راس ساعت 4 بر نخواهد گشت .
اما هاچی این انتظار را دوست داشت .
شاید امید زنده ماندنش همین انتظار هر روزه بود .
خانواده ی پروفسور از یک طرف با غم از دست دادن پدرشان دست به گریبان بودند ، از طرف دیگر با دیدن حال و روز آشفته ی هاچی بیشتر رنجیده می شدند .
آن ها هر روز سعی می کردند هاچی را از رفتن به ایستگاه قطار منصرف کنند اما او به هر طریقی فرار می کرد و راس ساعت 4 خود را به مقابل در ایستگاه قطار می رساند ؛ تا شب منتظر می ماند و بعد به خانه بر می گشت .
بعد از مدتی هاچی خانه اش را ترک کرد . خانه ای که روزهای زیادی را با شابرو آن جا گذرانده بود .
شاید روزی که خانه و خانواده ی شابرو را ترک می کرد ، برای یک لحظه هر چه در این چند سال گذشته بود ، از جلوی چشمانش عبور کرد .
اما او می خواست از این جا به بعد تنها باشد و تنها غم این انتظار را به دوش بکشد .
خانه ی جدید هاچی زیر یک قطار فرسوده در شهر بود . شب ها را آن جا می گذراند و روزها ساعت 4 بعد از ظهر مقابل ایستگاه بود ، تاشب منتظر می ماند و بعد به خانه ی جدیدش می رفت .
خانه ای که در آن هیچ کس منتظرش نبود ...
روزها می گذشت . چهره ی هاچی هر روز فرتوت تر و پیر تر می شد . دیگر از آن سگ پر جنب و جوش و پر انرژی خبری نبود .
انگار این غم و این انتظار بی پایان از تو هاچی را ذره ذره نابود می کرد .
آوازه ی هاچی در شهر و حتی کشور پیچید . در همه جای ژاپن صحبت از این سگ بود . صحبت از عشق و وفاداری به صاحبش .
اما هاچی تنها منتظر بود ، منتظر این که شاید نفر بعدی که از قطار پیاده می شود شابرو باشد .
دیگر زندگی برای هاچی سخت شده بود ، دیگر نمی توانست این انتظار را تاب بیاورد ...
9 سال بود که انتظار می کشید ....
9 سال راس ساعت 4 به ایستگاه آمد تا شاید این بار شابرو از سفر برگردد .
اما هرگز این گونه نشد ...
9 سال به انتظار نشست ...
9 سال هر روز آمد تا شاید بار دیگر صاحبش را ببیند اما هیچ گاه این دیدار مسجل نشد .
تا این که در 8 ماه مارس 1934 هاچی زمانی که11 سال و 4 ماه سن داشت جانش را از دست داد .
جنازه او در نزدیکی ایستگاه قطار شیبوئی پیدا شد ...
با مرگ او این انتظار به پایان رسید .
شاید کمی تلخ اما این تنها راه پایان دادن به این انتظار بود .
شاید لحظه ای که هاچی چشمانش را برای همیشه روی هم گذاشت ، بار دیگر شابرو را دید ، شاید دوباره به آغوش گرم او بازگشت ...
تصویر زیر آخرین عکسی است که از هاچی واقعی ثبت شده است ، مراسم تشییع جنازه اش با حضور همسر شابرو (ردیف جلو، نفر دوم از سمت راست) و کارکنان ایستگاه 8 مارس 1935
داستان هاچی و پروفسور شابرو با مرگ هاچی ، سگ قصه مان به پایان رسید . سگی که آوازه اش در دنیا پیچید و در طول آن 9 سالی که او منتظر بود ، افراد زیادی به دیدنش آمدند ، او را تیمار کردند و به او غذا دادند . اما هیچ یک از آن ها نتوانست جای خالی شابرو را برای هاچی پر کند .
بعد از مرگ هاچی انگار تکه از قلب شهر زخمی شده بود ، همه ناراحت بودند ، غمگین بودند از این که دیگر هاچی را نمی بینند .
برای آن که جای خالی هاچی را پر کنند یاد بودی از او در مقابل ایستگاه قطار در سال 1935 ساخته شد .
یادبودی که تا ابد منتظر است ...
این تندیس در خلال جنگ جهانی دوم تخریب شد اما مجدد در سال 1947 بازسازی شد .
از این تندیس امروز می توانید در این مکان بازدید کنید :
آدرس : توکیو ، منطقه ی شیبویا ،منطقه ی 0043-150 - مقابل ایستگاه قطار شیبویا
Address : Dogenzaka | Shibuya Train Station, Shibuya150-0043, Tokyo Prefecture
در سال 1946 هم تندیسی از هاچی و پروفسور شابرو در روبروی محل تولد هاچی یعنی شهر اوداته ساخته شده تا یاد آن ها و عشق آن ها برای همیشه در خاطره ها بماند .
تصویری از سال 1935 در مقابل ایستگاه قطار شیبوئی که تندیس را هاچی را رونمایی کردند .
بعد از مرگ هاچی ، تحقیقات در مورد علت مرگ او آغاز شد .
در سال 2011 نتایج این بررسی ها اعلام شد . دلیل مرگ هاچی سرطان و عفونت داخلی بود .
شاید اگر پروفسور زنده بود هیچگاه اجازه نمی داد که سرطان تمام جان هاچی را در بر گیرد و هاچی بیشتر زنده می ماند .
اما شاید این مریضی ها به دلیل غمی که در دل داشت به سراغش آمد ...
بعد از مرگ هاچی جسد او را سوزاندند و خاکسترش را در گورستان میناتو ی توکیو در کنار صاحبش یعنی پروفسور شابرو دفن کردند .
شاید روح هاچی بعد از مرگ کمی آرام شود .
تصویری از آرامگاه هاچی
از این داستان واقعی در سال 2008 فیلمی با نام زندگی یک سگ - هاچی به کارگردانی یک کارگردان سوئدی با نام «لسی هالستروم» و بازی «ریچارد گیر» در نقش صاحب هاچی ساخته شد .
البته داستان این فیلم کمی با داستان اصلی در برخی جزئیات تفاوت دارد ، اما در کل یک حرف برای گفتن دارد :
وفاداری
این که گاهی اوقات حیوانات چنان عشقی به انسان ها می دهند که نظیرش در هیچ جای دنیا پیدا نخواهد شد .
به غیر از داستان جذاب و جالبی که این فیلم دارد ، شاید سگی که نقش هاچی را بازی می کند نقطه ی عطف این فیلم باشد .
سگی که انگار فیلم نامه را خوانده و کامل در نقشش فرو رفته ، پیشنهاد کارناوال به شما این است که حتما این فیلم را تماشا کنید .
زمانی که هاچی از دنیا رفت ، یک اسطوره بود . به همین دلیل بعد از مرگش اقدامات زیادی برای زنده نگه داشتن یاد و خاطره اش صورت گرفت ، البته هر چند شاید بدون این اقدامات و مراسم هم هاچی تا همیشه یاد در ذهن بماند و داستانش سینه به سینه نقل شود .
برخی از مراسم های یاد بود هاچی عبارت اند از :
هاچی "صحبت می کند"
در سال 1994 پخش فرهنگی نیپون در ژاپن به یک رکورد قدیمی دست پیدا کرد که مشخص شد صدای پارس کردن هاچی بوده است . البته این رکورد چند قطعه ی جداگانه بود . یک کمپین بزرگ تبلیغاتی تصمیم می گیرد این رکوردها را ادیت کند و صدای هاچی را به گوش دوستدارانش برساند . در تاریخ شنبه ، 28 مه سال 1994، 59 سال پس از مرگ هاچی ، این رکورد از رادیو ی ژاپن پخش شد و صدای هاچی به گوش میلیون ها نفر رسید .
یاد بود هاچی در موزه ی ملی اوئنو
از هاچی یک یاد بود نمادین ساخته شد و برای همیشه در موزه ی ملی طبیعت و علم در اوئنو قرار گرفت .
نمایشگاه تصاویر هاچی
در جولای 2012 نمایشگاهی حاوی عکس های کمتر دیده شده ی هاچی به نمایش گذاشته شد .
مراسم سالانه یاد بود هاچی
هر سال در تاریخ 8 آوریل،در ایستگاه قطار شیبوئی مراسمی به یاد هاچی برگزار می شود . در این مراسم صدها نفر از دوستداران حیوانات و کسانی که داستان هاچی را شنیده اند به توکیو می روند تا در این مراسم شرکت کنند .
تصویری از یادبود هاچی درموزه ی ملی اوئنو
هر آن چه که در این چند دقیقه خواندی را می توان در چند کلمه خلاصه کرد :
وفاداری ، عشق و محبتی بی حد و مرز ...
این که چی شد که یک سگ این گونه به یک انسان وفادار بود ، 9 سال به انتظار نشست و همین انتظار شاید جانش را گرفت ؛ در تمام مدت نگارش برایم عجیب بود.
زمانی که این داستان را به تصویر می کشیدم ، زمانی که سعی می کردم وسعت انتظار او را در کلماتی کوچک محدود کنم ، گاهی با خود گفتم کاش هاچی سخن می گفت ، آن روزها که منتظر بود به پای صحبتش می نشستند و حرف های دلش را می شنیدند تا شاید این غم از دورن او را نابود نمی کرد .
هاچی اسطوره ی وفاداری شد ، شاید بتوان عشق بی حد و مرز و وفاداری بی منت را از او آموخت ...
شاید ...
هیچ وقت فکرش را هم نمیکردم که در دنیای گردشگری و سفر فعالیت کنم؛ برای کسی که در دبیرستان ریاضی و در دانشگاه آیتی خوانده کار و پیشه، خشکتر از اینها معنی میشود؛ اما اتفاقیتر از چیزی که فکرش را بکنم وارد دنیای سفر شدم.
...
آیا این مطلب مفید بود؟
6 دیدگاه
با اینکه من خودم یک سگ داشتم و بعلت مسافرت خارج از کشور اون را به یکی از دوستانم دادم بعدا هفت سال که دوباره رفته بودم واقعا حالت تاثر را در چهره این این حیوان حس میکردم تا اینکه نزدیکش شدم این حیوان چطور خودشو به من می چسباند که بی حد و حساب واقعا حس وفاداری این موجود را به هیچ وجه نمی شود توصیف کرد متاسفانه من که دوباره بر گشتم چندی بعد من فوت کرده بود
انتشار:13 آبان 1402
آیا این دیدگاه مفید بود؟
و غمگین ترین بخش داستان، اینه که حقیقت محض است. هاچی، آکیتا ژاپنی، بی نظیر بود. این نژاد، وفادار ترین نژاد سگ هست. اما هاچی... خدای من. بیچاره هاچی. وقتی به روزی فکر میکنم که سگم پیر بشه، و عمرش تموم بشه، دیوانه میشم. در صورتی که ویکتوریا، یکی از دلایل زندگی منه. ولی هاچی. پروفسور، تنها دلیل زندگیش بود!
انتشار:22 خرداد 1399
آیا این دیدگاه مفید بود؟
سلاموقتیمناینمطلبراخواندمبدجوریگریمگرفتاگهواقاًاینداستانواقعیباشدخداوندروحهاچیکووصاحبشرابیامورزدمنفیلمکودکانشرادیدمووقتیپروفوسوردرگذشتمنناراتشدموحتابرایهاچیکو من دیگه حرفی برای گفتن ندارم خداحافظ
انتشار:16 آبان 1398
آیا این دیدگاه مفید بود؟
اپلیکیشن کارناوال
با نصب اپلیکیشن کارناوال، کنترل سفر را این بار شما به دست بگیرید. در این اپلیکیشن شما دنیایی از امکانات و خدمات را همیشه و همه جا در جیب خود دارید؛ آشنایی با جاذبه ها و فرهنگ شهرها و کشورهای مختلف، رزرو آنلاین بلیت هواپیما و یا حتی رزرو انواع اقامت بسته به سلیقه و بودجه ای که دارید. اپلیکیشن کارناوال یعنی کنترل سفر در دست شما.
Android
IOS
هدف اصلی کارناوال این است که بهترین خدمات گردشگری را به صورت آنلاین به کاربران خود ارائه دهد. هر آن چیزی که برای سفر خود نیاز دارید را از کارناوال بخواهید؛ از آشنایی با جاذبه ها، سوغات و غذاهای محلی تا رزرو آنلاین بلیت هواپیما و انواع اقامتگاه. در هر جا و در هر ساعت از شبانه روز، می توانید به صورت آنلاین خدمات سفر خود را رزرو کنید و یا هر سوالی دارید از ما بپرسید. کارناوال کنترل سفر شماست!
کلیه حقوق مادی و معنوی کارناوال برای شرکت کاروان سفر های هیرمان محفوظ است. استفاده از محتوای سایت تنها در صورت پذیرش شرایط و ضوابط امکان پذیر است.