
زينب شيرازی
نویسنده ارشد کارناوال
انتشار
28 اسفند 1396
به روز رسانی
15 شهریور 1398
ماهی قرمز کوچولو داشت رفت و آمد مردم در خیابان را تماشا می کرد و دل توی دلش نبود. منتظر بود ببیند چه کسی او را برای سفره هفت سینش انتخاب می کند. به یاد داستان های مادرش از عید نوروز و آمدن سال تحویل افتاد. آن زمان که برای او از مراسم نو شدن سال تعریف می کرد و می گفت:
«نزدیک عید نوروز که می شه مردم به جنب و جوش می افتن، زمین خودش رو آماده می کنه تا چادر گل گلی و سبز بهار رو به سرش کنه و به استقبال سال نو بره. آدمها خونه ها و شهرشون رو تمیز می کنن و لباس های تازه و زیبا می خرن. سه شنبه آخر سال که می شه آتیش روشن می کنن، از روی اون می پرن و به هم تبریک می گن. یکی دو روز مونده به تحویل سال نو، سفره هفت سین می اندازن و توش چیزهای مختلف می ذارن. از قرآن و شمع و آینه گرفته تا هفت تا چیزی که حرف اولشون با س شروع میشه. سبزه، سماق، سرکه، سیر، سیب، سنجد و سمنو، هفت تا چیزی هستن که داخل این سفره می ذارن. یه چیز جالب دیگه که داخل این سفره می ذارن، تخم مرغ های رنگی رنگی شده است. می دونی آخرین چیزی که تو سفره هست چیه؟»
صدای پسر بچه ای ماهی کوچولو را از فکر درآورد، قلبش تند می زد و گوش هایش تیز شده بود که آیا پسر بچه او را انتخاب می کند یا خیر؟ اما چشم پسر ماهی دیگری را گرفته بود. به مادرش اصرار می کرد تا ماهی را بخرد و با خودش به خونه ببرد.
ماهی کوچولو داستان ما دوباره در فکر فرو رفت و به یاد ادامه حرف های مادر خودش افتاد:
«می دونی آخرین چیزی که تو سفره هست چیه؟» ماهی قرمز کوچک که با شادی به داستان مادرش گوش می داد، جواب داد که نمی داند، اما هرگز فکرش را هم نمی کرد که خودش جواب سوال باشد. همین طور منتظر بود ببیند آخرین چیزی که در سفره جا خوش می کند چیست که مادرش ادامه داد:
«ما، ما آخرین چیزی هستیم که تو سفره هفت سین میایم، ما ماهی های قرمز، نماد زایش، شادی، سرزندگی، برکت و جنب و جوش هستیم. ایرانی ها از زمان های دور ما رو داخل سفره هفت سین می ذارن. ما با رنگ قرمزمون سفره ها رو قشنگ تر می کنیم و لبخند روی لب بچه ها میاریم. خیلی از بچه ها با خریدن ماهی های قرمز خوشحال می شن، منتظر می مونن تا عید برسه و ما رو داخل تنگ بلوری خوشگل سر سفره بذارن و از بازی و شادی مون لذت ببرن. روز آخر سال، همه دور سفره می شینن و به تیک تاک ساعت گوش می دن تا لحظه تحویل سال برسه ...»
به اینجا که رسید سنگینی نگاه یک دختر بچه با موهای بلند و خرمایی، ماهی قرمز را به خودش آورد. به چشم های دختر نگاه کرد، اما این دفعه دیگر قلبش نمی زد. در چشم های آن دختر آرامش و لبخندی بود که ماهی کوچولو می توانست تا ساعت ها به آن نگاه کند و لذت ببرد. در همین فکرها بود که دست مرد فروشنده به سمتش آمد و او را بلند کرد. ناگهان نگران شد، نمی دانست چه کسی او را انتخاب کرده و راهی کدام خانه می شود، آیا آنجا دوستش دارند یا نه؟ و هزاران سوال دیگر... . این فکرها در ذهنش چرخید و چرخید تا آن که در دست های دختر مو خرمایی قرار گرفت. خوشحالی سر تا پای وجودش را فرا گرفت. دوباره به چشم های دختر نگاه کرد، دختر کوچولو هم به چشم های او نگاه کرد، هر دو با هم خندیدند و به سمت خانه حرکت کردند.
دیدگاه جدید